دانلود رایگان کتاب هوم سپید | داستان علمی تخیلی
هوم سپید یک داستان علمی تخیلی و ترسناک است که توسط ایمان صدیقی در سال 1399 منتشر شده است.
قسمتی از متن کتاب:
خورشید در حال غروب بود و شهر حال و هوای سرد و دلگیری به خود گرفته بود. رابرت در حالی که از پنجره کافی شاپ به بیرون نگاه میکرد فنجان قهوه را برداشت و با لذت آن را نوشید، برخلاف همیشه احساس خیلی خوبی داشت. درخشش خاصی در چشمانش بود.
اکنون او با افراد دیگری که در اطرافش میدید تفاوت زیادی داشت، اکثر آنها مجبور بودند همچنان به زندگیشان ادامه بدهند و هر نوع سختی و ناراحتی را تحمل کنند اما برای او وضع فرق میکرد. نتیجه ده سال کار و پول جمع کردن به زودی عایدش میشد.
رویایی که برای رسیدن به آن خیلی تلاش کرده بود. سالها پیش وقتی او با دختر مورد علاقهاش ازدواج کرد خیلی زود در یک حادثه تصادف، او را از دست داد و کاملا تنها شد. تا مدتی خیلی غمگین و افسرده بود و می خواست خودش را بکشد اما یک روز یک آگهی در روزنامه دید که نقطه عطفی در زندگیاش شد.
در این ده سال از هر نوع تفریح و خرج اضافه دوری کرده بود فقط به امید یک هدف بزرگتر.
با خودش گفت:
بهتره زودتر برم خونه بخوابم، اینطوری زمان سریعتر میگذره! وای خدا مگه خوابم میبره!
ای کاش زودتر امشب هم بگذره.
سپس از کافی شاپ بیرون آمد و راهی خانه شد….
در راه به این فکر میکرد که برای زندگی اصلیاش چه طرحها و نقشههایی دارد. خیابان، ماشینها، درختها، مردم و با هرچیزی که اطرافش میدید باید خداحافظی میکرد. به زودی وارد دنیای تازهای میشد. دنیایی که هیچ غم و اندوهی در آن وجود نداشت. خانهاش کاملا خالی شده بود! همه چیزش را فروخته بود و میخواست خانه را هم فردا تحویل صاحبخانه بدهد.
تا نزدیکی صبح بیدار بود و خوابش نمیبرد، همش به این فکر میکرد که چقدر پس انداز داشته است و با خودش میگفت شاید میتوانست بیشتر پول جمع کند. جیرجیرکی بیرون از پنجره اتاقش مثل همیشه صدا میداد اما او این بار برخلاف گذشته فحشش نداد و لبخند زنان غرق در رویاهای خود بود.
وقتی صبح شد ساعتش شروع به زنگ زدن کرد. رابرت از خواب بیدار شد و آبی به صورتش زد و سریع لباسهایش را پوشید و از خانه خارج شد. به سراغ صاحبخانهاش رفت تا کلید خانه و باقی کرایهاش را بدهد و برای همیشه از شرِ آن خانه کوچک و دلگیر راحت شود.
سوار مترو شد. مترو به سمت غرب حرکت کرد و در نزدیکی شهر تازه تاسیسی به نام وایت دریم که متعلق به بزرگترین دانشمند جهان بود پیاده شد. برای چند دقیقه چشمانش به ساختمان عظیم الجثهای که بلندای آن به ابرها میرسید دوخته شد.
ساختمانی سفید رنگ که مانند یک پرنده سنگی دو بال عظیم داشت و روی هر پرِ آن پرچم یک کشور رنگ آمیزی شده بود، طوری که پرچم تمامی کشورهای باقی مانده پس از جنگ جهانی چهارم در این ساختمان وجود داشت.
این ساختمان هایبرا نام داشت که نام همان دانشمندی بود که آنجا را ساخته بود. رابرت به سمت ورودی ساختمان رفت و یک نفر او را به داخل برد و به قسمت ورودیهای جدید تحویل داد.
از داخل محوطه ساختمان صدای موسیقی عجیبی به گوش میرسید که او را کمی میترساند. حدود بیست نفری زن و مرد در صف ایستاده بودند و دو مامور با لباسهای سفید ثبت نام را انجام میدادند و او هم به سمت صف راهنمایی کردند.
چند دقیقه بعد نوبتش شد و پس از اینکه دستگاهی که شبیه چشم بود را روی سرش چسباندند فرم اطلاعات شخصیاش در عرض چند ثانیه تکمیل شد و او درآمدِ ده سالش را به آنجا داد. سپس او را به قسمت معاینه پزشکی بردند و مهری روی بازوی چپ او زدند. او نگاهی به مهر کرد، علائم عجیب و غریبی داشت که شبیه زبان باستانی بود.
سپس وارد یک اتاق بسیار مجهز شد. یک تخت خواب کاملا سفید در اتاقی که کاملا به رنگ سیاه بود خودنمایی میکرد.
او در حالی که متعجب شده بود روی تخت خواب دراز کشید و یک نفر با تزریق داروی بیهوشی او را بیهوش کرد و تعدادی سیم به همه جای بدنش متصل کرد. سپس کلید سبز رنگ دستگاه بزرگی که بالای سرش بود را فشار داد و صدایی شبیه صدای باد در اتاق پیچید و تخت خواب حدود نیم متر به هوا رفت و در هوا معلق شد.
بیرون از ساختمان هوا کم کم داشت تاریک میشد. با تاریک شدن هوا ساختمان هایبرا بالهایش را باز میکرد و این لحظه دلهره آور، قدرت و علم بالای صاحبان آنجا را به رخ جهانیان میکشید…
فرمت کتاب: PDF
تعداد صفحات: 145